تك داستان آموزنده
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

برای تبادل لینک ابتدا مارا با نام تک داستان آموزنده و با آدرس http://takdastanha.loxblog.com/ لینک کرده و سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگي می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش
۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد

کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:یک جفت کفش طلایی, ] [ 20:21 ] [ سجاد آرام ]

روزی مرد كوري روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.روي تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که كلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم ...  

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!

 


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:داستان بسیار جالب و آموزنده “ گدای کور و روزنامه نگار ”, ] [ 12:24 ] [ سجاد آرام ]

روزی دختری زیبا نزد کوروش کبیر رفت وبه او گفت:

  من عاشق تو شدم با من ازدواج کن کوروش به دخترک گفت . . .

 

من شایسته ی تو نیستم من برادری دارم که زیبا و جوان است او

  شایسته ی شماست الان پشت شما ایستاده

 

  دختر برگشت وپشت خود را نگاه کرد …

 

  اما کسی نبود…

 

کوروش به او گفت اگر عاشقم بودی برنمی گشتی…

 

داستان ارسالي توسط آبجي رضوانه، اينم آدرس وبش http://www.salitalk1.mihanblog.com/


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:داستان دختر و كوروش, ] [ 23:12 ] [ سجاد آرام ]

در بيمارستاني ،دو مرد در يک اتاق بستري بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بيماري ريوي بعد از ظهرها يک ساعت در تخت مي نشست تا مايعات داخل ريه اش خارج شود. اما دومي بايد طاق باز مي خوابيد و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هايشان ، شغل، تفريحات و خاطرات دوران سربازي صحبت مي کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت مي نشست و روي خود را به پنجره مي کرد و هر آنچه را که مي ديد براي ديگري توصيف مي کرد. در آن حال بيمار دوم چشمان خود را مي بست و تمام جزئيات دنياي بيرون را پيش روي خود مجسم مي کرد.
او با اين کار جان تازه اي مي گرفت، چرا که دنياي بي روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضاي بيرون پنجره رنگ زندگي مي گرفت.
در يک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه اي بزرگ در خيابان خبر داد.با وجود اين که مرد دوم صدايي نمي شنيد، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقيش وصف مي کرد پيش رو مجسم مي نمود.
روزها و هفته ها به همين صورت سپري شد.يک روز صبح وقتي پرستار به اتاق آمد،با پيکر بي جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اينکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بيرون نگاه کرد ،
اما...
تنها چيزي که ديد ديواري بلند و سيماني بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوي اين پنجره که ديواره!!!چرا او منظره بيرون را آن قدر زيبا وصف مي کرد؟
پرستار گفت: او که نابينا بود، او حتي نمي توانست اين ديوار سيماني بلند را ببيند.شايد فقط خواسته تورا به زندگي اميدوار کند.
بالاترين لذت در زندگي اينست که عليرغم مشکلات خودتان ، سعي کنيد ديگران را شاد کنيد
....شادي اگر تقسيم شود دوبرابر مي شود...
اگر مي خواهيد خود را ثروتمند احساس کنيد ، کافيست تمام نعمتهايتان را ، که با پول نمي توان خريد،بشماريد. زمان حال يک هديه است. پس قدر اين هديه را بدانيد.
انسانها سخنان شما را فراموش مي کنند.
انسانها عمل شما را فراموش مي کنند.
اما آنها هيچگاه فراموش نمي کنند که شما چه احساسي را برايشان به وجود آورده ايد.
به ياد داشته باشيد: زندگي شمارش نفس هاي ما نيست، بلکه شمارش لحظاتي است که اين نفس ها را مي سازند.

 


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:يک داستان حيرت انگيز, ] [ 13:19 ] [ سجاد آرام ]

  دانشجویی به استادش گفت:
 استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟

دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب: خدا, ] [ 23:15 ] [ سجاد آرام ]

روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند
خوشبختي. پولداري. عشق. دانائي. صبر.غم. ترس...هر كدام به روش خويش مي زيستند .
تا اينكه يك روز دانائي به همه گفت: هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت اگر بمانيد غرق مي شويد
تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از خانه هاي خود بيرون آوردند وتعميرشان كردند.
همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدندوپارو زنان جزيره را ترك كردند. در اين ميان عشق هم سوار قايقش بود اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار جزيره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمي گذاشتند كه او سوار بر قايقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و وحشت زنداني شده سپرد.
آنها همگي سوار شدند و ديگر جائي براي عشق نماند. قايقها رفتند و عشق تنها در جزيره ماند. جزيره هر لحظه بيشتر به زير آب ميرفت و عشق تا زير در آب فرو رفته بود.
او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود. فرياد زد و از همه احساسها كمك خواست. اماكسي به کمکش را نرسيد.
در همان نزديكي قايق ثروتمندي را ديد و گفت:ثروتمندي عزيز به من كمك كن.
ثروتمندي گفت: متاسفم قايقم پر از پول و نقره و طلاست و جائي براي تو نيست.
عشق رو به (غرور) كرد وگفت: مرا نجات مي دهي؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو درآب ترشدي و مرا تر ميكني.
عشق رو به غم كرد و گفت: اي دوست عزيز مرا نجات بده
اماغم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدري غمگينم كه ياراي كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتياج به كمك دارم.
در اين حين خوشگذراني وبيكاري از كنار عشق گذشتند ولي عشق هرگز از آنها كمك نخواست.
از دور شهوت را ديد و به او گفت: آيا به من كمك ميكني؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه!
سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري يادت هست هميشه مرا تحقير مي كردي همه مي گفتند تو از من برتري ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق كه نمي توانست نا اميد باشد رو به سوي خداوند كردو گفت :خدايا مرا نجات بده
ناگهان صدائي از دور به گوشش رسيد كه فرياد مي زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد. عشق به قدري آب خورده بود كه نتوانست خود را روي آب نگه دارد و بيهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قايق دانائي يافت
آفتاب در آسمان پديدارمي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زير هجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساسها امتحانشان را داده بودند
عشق برخواست به دانائي سلام كرد واز او تشكر كرد
دانائي پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم كه به نجات تو بيايم شجاعت هم كه قايقش از من دور بود نمي توانست براي نجات تو بيايد
تعجب مي كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حيوانات و وحشت رفتي؟
هميشه ميدانستم درون تو نيروئي هست كه در هيچ كدام از ما نيست. تو لايق فرماندهي تمام احساسها هستي.
عشق تشكر كرد و گفت: بايد بقيه را هم پيدا كنيم و به سمت جزيره برويم ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم كه چه كسي مرا نجات داد؟
دانائي گفت كه او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟
دانائي لبخندي زد وپاسخ داد: بله چون اين فقط زمان است كه مي تواند بزرگي و ارزش عشق را درك كند.


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:داستان عشق , ] [ 22:13 ] [ سجاد آرام ]

مردي بود كور كه خيلي زود از خواب بيدار شد تا نماز صبح را با جماعت در مسجد بخواند وي لباس خود را پوشيد و وضو گرفت سپس راهي مسجد شد در نيمه راه پاي او ليز خورد و بر روي زمين افتاد و لباسش كثيف شد دوباره به خانه برگشت و لباسش را پوشيد و وضو گرفت و برگشت تا اينكه در مسجد نماز بخواند و براي بار دوم در همان مكان اول پايش ليز خورد و افتاد و باز هم لباسش كثيف شد دوباره به خانه برگشت و لباسش را عوض كرد و وضو گرفت و راهي مسجد شد در وسط راه با مردي كه چراغ در دستش بود روبرو شد از آن مرد پرسيد كه تو كي هستي مرد جواب داد كه من تو را ديدم كه دوبار در وسط را افتادي و با خودم گفتم كه راه تو را نوراني كنم تا بتواني به مسجد بروي و آن مرد با آن مرد كور به مسجد رسيدند و مرد كور به آن مرد گفت كه بيا داخل نماز بخوانيم اما آن مرد خودداري كرد دوباره به او گفت كه بيا نماز بخوانيم اين بار مرد به شدت خودداري كرد بعد از آن مرد كور از او پرسيد چرا دوست نداري نماز بخواني مرد در جواب گفت كه من شيطانم در بار اول من تو را بر زمين انداختم تا نتواني به مسجد بروي اما وقتي كه تو به خانه برگشتي خداوند تمام گناهانت را بخشيد و براي بار دوم كه تو را انداختم و تو هم دوباره به خانه برگشتي و راهي مسجد شدي خداوند تمام گناهان اهل بيت تو را بخشيد و براي بار سوم ترسيدم تو را بيندازم مبادا دوباره برگردي و خداوند بوسيله اين كارت تمام گناهان اهل روستا را ببخشد
پس اي برادران عزيز هيچ وقت راه نفوذي براي شيطان در بين خودتان ايجاد نكنيد
اميدوارم كه از اين مطلب استفاده ببريد


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:مردكور و شيطان, ] [ 22:29 ] [ سجاد آرام ]

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: “مشکل‏ترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو داده‏ام”. شاگرد به او گفت: “خواهش مى‏کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم”. ویشنو موافقت کرد و گفت: “من یک لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم”. شاگرد گفت: “الساعه استاد”. و در حالى که از کوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:داستاني جالب از لرد ويشنو و شاگردش, ] [ 1:16 ] [ سجاد آرام ]

زن و مرد جوانی که به هم علاقه‌مند شده بودند، پس از آنکه پزشکان تشخیص دادند مرد به خاطر سرطان چند ماه بیشتر زنده نخواهد ماند، با هم ازدواج کردند.

داماد به نام «ریک» که به سرطان روده مبتلا بود هنگام ازدواج گفت: در این چند ماهی که زنده‌ام، می‌خواهم از هر لحظه زندگی‌ام در کنار همسرم «کری» لذت ببرم.

 آپلود سنتر


آنها پس از چند ماه زندگی صاحب فرزندی شدند و زمانی که پسرشان ۷ ماه داشت بیماری ریک به اوج خود رسید و شیمی‌درمانی را آغاز کرد.

با گذشت زمان شیمی‌درمانی نیز جوابگو نبود و حال ریک بشدت وخیم ‌شد تا اینکه ماه گذشته درگذشت. وی قبل از آنکه بمیرد گفت: اگر چه زمان زندگی‌مان کوتاه بود، اما با عشق گذشت.


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 27 دی 1390برچسب:ازدواج عروس و دامادی که محکوم به مرگ بود, ] [ 13:48 ] [ سجاد آرام ]
بزرگترین گروه های حقوق بشری در دنیا اگر به جای صهیونیستها به دست شیرهای درنده بود خیلی دنیای بهتری داشتیم.....
نویسنده وبلاگ بخوان در آخرین پست خود نوشت: بزرگترین گروه های حقوق بشری در دنیا اگر به جای صهیونیستها به دست شیرهای درنده بود خیلی دنیای بهتری داشتیم.

این شیرماده پس از شكار آهو متوجه می شودكه شكارش بارداربوده، او سراسیمه میشود، نخست تلاش میکند تا بچه را نجات دهد، و از دریدن شکارش دست برمیدارد. اما وقتی نمیتواند بچه را نجات دهد بروی زمین در کنار شکارش دراز میکشد، عکاس بعدا پی میبرد که شیر سکته کرده است.
 
 آپلود سنتر
 

و در کنار این عکس تصویری از یک صهیونیست با تی شرتی که رویش نوشته یک تیر و دو نشان با تصویری از یک زن باردار محجبه.
 
 آپلود سنتر

برچسب‌ها:
[ شنبه 17 دی 1390برچسب:حیوان با وجدان‌ تراست یا صهيونيست !؟, ] [ 1:5 ] [ سجاد آرام ]

 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسيدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مكان او افتاد ، احوال وی را جویا شد  و دانست

 

که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاري کند . جوان فرصتي برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

 

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگي دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))


برچسب‌ها:
[ جمعه 9 دی 1390برچسب:داستان کوتاه و زیبای “عشق جوان به دختر پادشاه”, ] [ 23:31 ] [ سجاد آرام ]

استادي درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:

به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:

50 گرم ،100 گرم،150 گرم

استادگفت:

من هم بدون وزن کردن، نميدانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:

خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست… حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردانگیج شدند. یکی از آنها گفت ليوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برایتان پیش می آید، برآیید!

  دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاري


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:داستان آموزنده و زیبای ” لیوان را زمین بگذار “, ] [ 23:38 ] [ سجاد آرام ]

روزي روزگاري نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار
سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظاميان
بودند و گویا هميشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برايم
بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس
رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگي شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو يك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار
باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسير تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “
وصيت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت
خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از يكنواختي خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:داستان آموزنده بخت بيدار, ] [ 22:52 ] [ سجاد آرام ]


كوهنوردي

می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده

نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در

حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله

طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شيب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد

زد: خدایاكمكم کن !

ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

- نجاتم بده خدای من!

- آیا به من ایمان داری؟

- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید

از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم.نميتوانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد

در حالی پیدا شده که طنابي

به دور کمرش حلقه شده بود

و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . .


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:داستان زیبا و آموزنده کوهنورد با تجربه, ] [ 12:30 ] [ سجاد آرام ]

عکس بسیار زیبا و عاشقانه | wWw.PixTurk.Ir

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر, ] [ 18:6 ] [ سجاد آرام ]
عکس عاشقانه ، عکس پسر ، پسر غمگین ، متن عاشقانه عشق تلخ شعرشعر غمگین پسر غمگین شعر عاشقانه
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.
یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…



برچسب‌ها:
[ یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:تنها راه رسيدن, ] [ 13:17 ] [ سجاد آرام ]

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي‌نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي‌خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي‌دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني‌هاش، خالکوبي‌هاش، لباس‌هاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اين که سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي‌تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي‌زنه. ما اون رو براي خودمون مي‌کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائين‌ها و اکستازي‌هايي که مي‌خوايم. در ضمن، دعا مي‌کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي‌گرديم، اونوقت تو مي‌توني نوه‌هاي زيادت رو ببيني.با عشق،پسرت، John
--------------------------------------------------------------------------------
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي‌خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:نامه اي به پدر , ] [ 1:15 ] [ سجاد آرام ]

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق
مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت
"
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"



.گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:خراشهاي عشق خداوند, ] [ 1:16 ] [ سجاد آرام ]


تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

ارسال شده توسط شيما كريمي


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 27 تير 1390برچسب:خواست خدا, ] [ 14:24 ] [ سجاد آرام ]


در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد.

پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می‌رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.

او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می‌دانست.

هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی‌توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«می‌توانید» انجام دهید.            «نورمن وینست پیل»


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 26 تير 1390برچسب:داستان كوتاه (ركورد زندگي را ميتوان شكست), ] [ 19:24 ] [ سجاد آرام ]
صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 62 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ
موضوعات وب
آرشيو مطالب
شهريور 1394
تير 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 463
بازدید هفته : 488
بازدید ماه : 487
بازدید کل : 1072593
تعداد مطالب : 1229
تعداد نظرات : 668
تعداد آنلاین : 1


Alternative content